سلام
سرشبی با بچه ش دعواش شد خیلی شر و شیطون شده اعصاب همه رو بهم میریزه، الکیم بهانه گرفته بود
اینم از کوره در رفت گرفتش زیر کتک
خلاصه خیلی عصبی بود
خواهرزاده مم یکسره گریه میکرد
منم با اینکه فردا میخوام برم سرکار ولی واقعا دلم سوخت
یکم که اوضاع اروم شد (خواهرم دستش بند بود) رفتم بغلش کردم و بردمش سرجاش فکرکنم نیم ساعتی باهاش حرف زدم و شوخی و داستان و قصه و لالایی
یکم گیج شد بهش گفتم من میرم تو بخواب
بعد خلاصه گلاب به روتون رفتم دستشویی و اومدم، دیدم بیداره خواهرزاده م مامانش بغلش کرده
تعجب کردم چون تقریبا خواب بود
گفتم عه این که بیداره!
گفت اره تا من بغلش نکنم خوابش نمیبره...
میدونم این مامانشه فرق میکنه هیچکس جای مادرو نمیگیره
ولی حرفش یه جوری بود دلم شکست...
حساسم یا شمام باشید ناراحت میشید
