از کوچیکی باهامون بود
شرایط زندگی آبجیم خوب نبود
پسرش کلا موند پیش ما(تا سال قبل آبجیم باهامون ی جا زندگی میکرد، یک ساله جدا شده و رفته خونه خودش)
از لحاظ مالی و محبت و همه چی تامینش کردیم
هیچ کمبود و حسرتی تا الان نداشته
7 سالشه شده
میره خونشون با مامانش مث ی غریبس
دوسشون داره، اما نمیمونه باهاشون
چن روز قبل با آبجیم رفتیم مدرسش
بدو بدو پرید بغل من
آبجیم میگه مادرت منم، پیش منم بیا
الان من مجردم
کلا هر جا میرم با من هس
چن روز دیگه من بخام ازدواج کنم، این بچه داغون میشه
خواستگار میاد میگه میکشمش، یا میگه تو ازدواج کنی من سکته میکنم
موندم چیکار کنم