من تازه عروس بودم مادرشوهرم سفره داشت انقدر اون روز با دخترش دلمو شكست كه حد نداره رفتم سرديگ گريه كردم بخدا نيم ساعت نشده آش سوخت هيچ كس باور نميكرد ميگفتن مگه ميشه آشى كه اب داره مدامم بالا سرش بوديم هم ميزديم بسوزه
مادرشوهر منم خيلى به اين چيزا حساسه ميگه همه از غذاهام تعريف كنن
ولى خدا حرفاشونو بى جواب نزاشت