مامانم یکماه پیش اینا اومده بودن خونمون مهمون یه پنج روزی خونمون بودن من هرروز بخدا سر پا بودم خودش هم شاهد بود یا با ناز خودش یا داداشم میرقصیذم آخه داداشم بد غذاس بعد من بخدا هرروز میوه میاوردم روزی دوبار جلوشون تو خونه هم شوهرم خربزه هندوانه آورد یکروز مونده بود برن منم خربزه قاچ کردم خوردن دیگه فرصت نشد هندونه هم بیارم الان مامانم اونو هی میکوبع سرم میگه چشمم موند دنبال هندونه گفتم خب خودت میدیدی دیگه من روز اخر مشغول اینا بودم به غذا اینا شما هم بعد ناهار رفتید خودت برمیداشتی مبخوردی خونه خودت بود میگه دیگه خجالت کشیدم یا میگه یخچال پر از شفتالو اینا بود موقع رفتن ندادی ببرمشون 😑همش سر شکم با من دعوا داره