راستش من حالم به قدری بد بود که به هیچی فکر نمیکردم که چجور تنبیهش کنم کلا فضای خونه عوض شده بود از فشار زیاد رفتارم عوض شده بود یه بار ناخوداگاه نزدیک بود دستی دستی با عث مرگ بچم بشم دورازجونش
بهش میگفتم برو یه زن صیغه کن ولی سمت من نیا شبو نصف شب میشدیهو داد میزدم خودم رو میزدم بعد به خودم میومدم میدیدم بدنش و دستاش جای ناخونامه بهش گفتم میخوام خودم رو از پنجره بندازم پایین میگفتم یه روز که نیستی تو حموم رگمو میزنم بهش گفتم حالم از تو به هم میخوره دیگه دوستت ندارم گفتم میزارم میرم بچه ها برای خودت و ...
افسرده واقعی شده بودم
الان که یادم میاد اعصابم خراب میشه خیلی مشاوره و دکتر رفتم
اونم گریه میکرد به پام میافتاد ببخشمش میگفت فرصت بده یادمه این حرفهارو که میزد تو چشماش پر از اشک بود
روزهای بهشدت بدی که برای هیچ کس نمیخوام به این نتیجه رسید تمام زن های دنیا ارزش به هم خوردن زندگیش رو نداره به من میگه کافیه دودوتا چهارتا کنم چی به دست اوردم و چی از دست دادم