چند شنبه قرصامو نمیخورم،کابوسا ولم نمیکنن. خواب های آشفته، بی سر و ته، دلگیر...
خودم رو جایی، جا گذاشتم. نمیدونم تو کدوم سال،تو کدوم روز، تو کدوم ساعت جا موندم. اما دیگه نیستم...
خودم رو ول کردم،چکاپ های سالانه رو نرفتم، روتین پوستیم رو نمیرم، نگران شکل و ظاهرم نیستم. هیچ شباهتی به قبل ندارم و برای کسی مهم نیستم. جلسات مشاوره، قرص های دکتر مغز و اعصاب، هیچ کدوم کمکم نکردن. از زندگی خسته ام.خیلی، انگار که هرچی دیدم و تجربه کردم،تا همین جا بسه...
ادامشو نمیخوام اما دخترم رو به کی بسپارم؟
چقد سخته زندگی کردن و زنده موندن...