من نزدیکای یک ساله اومدم یه جایی مشغول به کارم.با همکارای خانومم در مورد هیچیزی حرف میزنیم.امروز بعد اینهمه مدت توی اتاق خلوت به همکار خانومم میگم خوشحالم برای شما و آقای فلانی.(چون شنیدم آقای فلانی قصد ازدواج داره)اينجاشو نگفتم البته.
گفتم خوشحالم براتون.صاف تو چشمم نگا کرد بدون هیچ لبخندی گفت اول اینکه این زندگی شخصیمه و و دوس نداشتم کسی بدونه اصلا بعدم اگه من احساس صمیمیت میکردم باهات بهم میگفتم.من اصلا انگار فروپاشی روانی شدم.انقد ناراحت شدم به روی خودم نیاوردم.گفتم من فقط میخاستم بگم خوشحالم ازین موضوع.بچه ها مگه نه اینکه خیلیا میدونن و خانواده هاشون در جریانن و قصدشون به زودی ازدواجه.این رفتارش چی بود؟من زیادی حساب باز کردم رو روابطمون؟زیادی صمیمی شدم؟والا ما بهم قبلا خیلی چیزا گفتیم.انقد ناراحت شدم خیلیا.یه لحظه حس طرد شدت دست داد بهم حتی .یکم مهربون تر هم میتونست بگه