ببخشید آقا یک لحظه،(برمیگردی و نگاهم میکنی) ناگهان تمام وجودم را لرز میگیرد پاهایم سست میشود و بِر و بِر نگاهت میکنم 
لحظهای سکوت بینمان جاری میشود،فکر میکنم منو به یاد میاری اما با اکراه از من میپرسی ببخشید خانم کاری داشتین؟
منکه زبانم بند آمده نمیدانم چه بگویم و مِن مِن میکنم و میگویم نه اشتباه گرفتم... و تو میروی! بدون لحظهای درنگ!
حق داری نشناسی بست و اندی سال از آن روزها گذشتهست! بیست و اندی سال!!  
من به یادت هیچگاه دل به دیگری نبستم و هر روز و هر آینه یا خیال تو سپری کردم!
و من هر روز منتظرت مینشینم روی همان پل،گرچه میدانم که دیگر برنمیگردی!
نوشته:خودم 
دلی