مادربزرگم یجورایی خیلی تابو شکنی کرده اونزمان
یکیش این بود ک خونه جدا خواسته و 3روز عروسی و اینک مستقیم عروسی نگرفتن چند ماه نامزد بودن ک تهمت زده بودن حاملس و....
خونشون دیوار ب دیوار برادروشوهر و مادرشوهر و خواهرشوهر بوده دیگ ببین چی بوده واویلایی بوده
بعد عروسی تو پول. خونه مونده بودن مادرشوهرش بهش میگ اونزمانی مطرب میخواستی و عروسی بفکر الانت بودی بااینک بعد اونم حتی بچه هاشم چندساله بودنم میگفته هروقت دستشون خالی بوده
جالبیشم اینه مادرشوهرش خالش بوده
حموم اگر دوروز پشت هم میرفتن مادرشوهره از پشت بودم دید میزده میگفته چ خبره بابا و...
یروز میگفتن خیلی غذاخورده فلانی و..
پدربزرگمم هروز میخاستن خاستگاری کس دیگ ببرن و خلاصه خیلی اذیت شد مادربزرگم بااینک جلوشون وایساد زمونه بدی بوده مردسالاری بوده و زنا بهم رحمی نداشتن