من یه دختر خاله داشتم خیلییییییی باهاش صمیمی بودم و اندازه خواهر نداشتم دوستش داشتم وابسته یودم شدید بهش بعد اون اصلا خوشش از من نمیومد و من توی درس خیلی کمکش میکردم خسلی هواشو داشتم بدون اون هیچ جا نمیرفتم بعد از ازدواج بردارم چون خواهر اونو نگرفتیم و غریبه گرفتیم افتادن لج باهامون و اون توی مهمونی جلو همه فامیل گفت من باتو حرفی ندارم گمشو من کارم شد گریه من نمیتونستم بدون اون زندگی کنم واقعا خیلی بهش وابسته بودم وقتی قهر یودیم خودم باهاس اشتی میکردم و خلاصه اینجوری حالا که میبینمش یا حرفش میاد اصلا نمسدونم چرا عصبی میشم و دست و پاها سر میشن و سرگیجه میگرم و نفسم به زور بالا میاد و شدید حرص میخورم بعد خونشون روبروی کوچه ماس للان رفتم کافینت بعد داشتم میومدم دیدم با خالم سوار ماشین شدن اصلا ناخداگاه حالم بد شد بدنم شروع کرد لرزیدن وسر گیجه داشتم وفتس خواشتم بیام اون سمت خیابون ماشین میخاست بزنخ بهم نسمدونم چیکار کنم انقدر وابسته م بهش همش فکر و ذکرم شده اون همش گریه مسکنم از اینکه باهام اینجور رفتار کرد اون شب من هسچس نگفتم و وفقط مهمونی رو ترک کردم و من به خاطر دوزی ازش چند بار حتس خودکشی کردم حالم خیلی بده چسکار کنم