شبی بود که از فشار عصبی بابت اتفاقی که برام افتاده بود خوابم نمیبرد روانی شده بودم فقط گریه میکردم و ناخنامو میجویدم
به خدا اعتقاد انچنان نداشتم میدونستم هست ولی نمیدونستم کیه و چیه
رفتم تو حیاط نشستم رو کردم به آسمون گریه کردم
حس کردم یکی پیشمه بخدا قسم اگه ذره ای شک و دروغ تو حرفام باشه
تنها بودم ولی میدونستم یکی پیشم بود میفهمیدم داره صدامو میشنوه گوش میکنه بهم
دلم آروم گرفت
اذان دادن
یهو یادم افتاد قبلنا با خودم میخوندم میگفتم
هر وقت اذان نجوای منه،میگم خدا بزرگ تر از دردای منه...
میگم خدا بزرگ تر از دردای منه...
و خدارو و من اونشب پیدا کردم:)