بچه ها من کم حوندم کم گذاشتم سال کنکور :)
و البته که دلیلش فقط تنبلی خودم نبود.
بعد پسر یکی از فامیلای دوررررمون که کنکوری بود اون واقعا میخوند.. من همش ته دلم دوست داشتم باهاش قطع ارتباط کنیم البته خونه مون نمیان خیلی ولی تلفنی در ارتباطی.. که بعد کنکور اذیت نشم:) بازم گفتم نه بابا چیکار به اون دارم من..
حالا نتایح اومد و من زیست قبول شدم.. بابام که شنید تابلو بود با اینکه از ته ته دل اینو نمیخواست ازم بازم لبخند زد و گفت رشته خوبیه به سلامتی.
انگار فرداش مامان اون پسر فامیل زنگ زده مامانم گفته میخوام بیام خونتون شیرنی قبولی پزشکی مشهد پسرمو بیارم! همینقد میدونم پسرش پنج یا ده درصد سهمیه داره حالا من به ایناش کار ندارم..
من ازین تماس و اینا خبرم تداشتم.
ظهر که بابام اومد خونه مامانم یهو گفت وااااایییی راستی فلانی زنگ زد(مامان پسره رو میگفت) تا اینو گفت فهمیدم قبول شده و میخواد به بابام بگه دلم یحوری شد از پشت سر بابام هی داشتم اشاره میکردم و به سر و صورتم میزدم که مامانم نگه به بابام. حتی داد زدم مامااان.. وسط جمله هاش سه بار حرفش قطع شد نگاهِ من کرد و فهمید دارم ازش خواهش میکنم نگه:( حتی گفتم مامان نگو:) باز ادامه داد گفت آره.. فلانی پزشکی مشهد آورده...
یهو بابام بلند و با تیکه گفت آره دیگه مردم میخونن میارن! گفتم بابا اون سهمیه داشت گفت سهمیه چیه خفه شو بی عرضه:) یه سال یللی تللی کردی بخدا امسال نخونی میگرم از خونه پرتت میکنم بیرون این جمله رو دو سه بار تکرار کرد.💔. ادامه داد که بی عرضه ای و.. اومدم تو اتاق انقد گریه کردم حالا مامانم اومده میگم تو که بابامو میشناسی چرا گفتی بهش:))))
سریع رفت تو سالن به بابام گفت دعواتو پشت بند حرف من نکن که دخترت یقه منو نگیره الان تقصیر من چیه من که حرف عادی زدم!!!
که بابام از تو سالن داد زد و ده تا بدترشو بهم گفت که بی عرضه گیتو با بستن دهن مامانت نمیتونی پنهان کنی و..
انقد حالم بد شد بد شد که نگید
تا آخر شب گریه میکردم..
بیشتر از مامانم ناراحت بودم.. من اگه حال میبودم حتی به روی دخترم نمیاوردم که اذیت نشه.. چه برسه اینجوری کنم:)
یعنی میخواستم بمیرماا..
حالا دوباره شروع کردم
حرفی دارید بهم بزنید:)؟