از زبان خودشون مگممم
۱۷سالم بود
ک با خواهرم رفتیم بازار ت راه چشمم به یه پسری خورد ک مدام اونم چشمش دنبالم بود
متوجه شدم داره دنبالمون میا
تا اینکه ما رسیدیم خونه یلحظه پشت سرمو نگا کردم دیدم از دور کشیک میده توجه زیاد نکردم
تا اینکه فرداش صب آماده شدیم با خواهرم بریم مدرسه ک همون بدیم میگفتن مکتب خانه یلحظع متوجه نگاه ینفر شدم زوم شدم اره خودش بود همون پسره
چقد خشکله 🥹❤️🔥
,چه قدی چه چهره معصومی 🥹
یلحظع به خودم اومدم دیدم خیره شدم ک اونم خیره بود 🙃
اون روز ت مکتب خونه از درس چیزی نفهمیدم فقط منتظر بودم برم خونه ک بازم ببینمش 🥹
خلاصه روزا ب همین منوال میگزشت
تا اینکه روزی از همین روزا در خونمون رو زدن خواهرم چادرشو سر کرد رفت در باز کرد یه زن قد بلند خوش برارو یا الله گف وارد شد
و با تعارف ما وارد شد و نشست همی بعد دوتا استکان چای با چنتا هم عههه ای حرفا
نگاهی ریز بمن کرد بعد ب خواهرم گفت حاج خانوم من اومدم برای امر خیر ک مامانم چشاش برق زدو خیره شد ب خاهرم فاطمه منم زوق کردم ک بعد مامانم گفت ک حالا من با پدرشون درمیون میزارم شما یه شماره تلفن بدین خبر بدین
چون فاطمه بزرگ تر بود مامان همش زوق عروس شدنشو داش منم خوشحال بودم نمیدونم چرا ولی یلحظع فکرم رف پیش اون پسره ت دلم میگفتم کاش اونم یروز بیاد منو فاطمه باهم عقد کنیم 🥰 وایی چه خیالایی🤭
همون شبش مامانم با بابام در میون گزاشت با زوق مگف برای فاطمه اومده
فاطمه گف مامان از کجا میدونی برای منع شاید برای گلناره
مامان گفت هیس ت بزرگ تری گلنارم بخان نمیشه باید ترو اول شوهر بدیم
پدرم به نشونه ک بیان سرشو تکون داد
مامانم همون لحظه زنگ زد و قرار شد فردا شب بیان اون روز مامانم نزاشت فاطمه بیا مدرسه ک مثلا آماده سه منم تک تنها راهی مکتب شدم ت خودم بودم که همون لحظه صدایی شنیدم ببخشید دختر خانوم
سرمو برگردوندو دیدم خودشه واییی نگم ت دلم آشوب شد گف میشه یلحظع بیایین ت این مغازه کسی نیس منم دیدم موقعیت جوره رفتم 🥹🤭
اولش زل زد ت چشام بعد گف خیلی دوستدارم 🥹
منم خجالت زده نگاش کردم ک یهو دستمو گرفت گف این مغازه عمومع فعلا نیس نترس چیزی بگو
گفتم حرفی ندارم 🙂 با ی لبخند ریز
گف میشه اسمتونو بگین گفتم گلنارم
اونم گفت منم محمدم 🙂❤️
جم شدم ک راه بیفتم گف گلنار
میشه کرکرو بکشم پایان پیشم بمونی
گفتم آقا محمد لطفاً بیشتر از این وقتمو نگیریم یهو دستمو گرفت وای خدا چه دستای کوچولویی زود دستمو کشیدم از خجالت قرمز شدم
گف خجالت نکش امشب میام میبرمت
نگاهی معنا دار کردم فک کردم داره شوخی میکنه با یه پوز خند در شدم رفتم مدرسه وایی خیلی دیر شده بود با ی بدبختی ت کلاس راهم دادن ولی اون روز بهترین روزم بود🥹❤️
تا اینکه ظهر شد برگشتم خونه واییی مامان چقد تدارک دیده بود
یلحظع یاد حرف محمد افتادم ک گف امشب مال میشی
یلحظع قلبم ریخت وای نکنه اون خانومه مادر محمده واییی نه همش ت دلم دل نبود ک خودش باشه تا اینکه شب شد منم ریزی ب خودم رسیدم تا مهمونا اومدن من فقط صدا میشنیدم ک ت اتاق حبس بودم فقط فاطمه رف جلو مهمونا منو حبس کردن گفتن من نیام
اونا خواستگاری رو واسه فاطمه میدونستن منم مجبور بودم بمونم تا موقع ک همچین قطعی بشه در شم
بعد نیم ساعت صدا بلند شد نه اشتباه شده شما دخترایی دیگه ندارید گلنار مگه دختر شما نیس
که صدای بابام بلند شد نه آقا تا فاطمه شوهر نکنه دختری ب نام گلنار ندارم واییی اره صدای محمد خودش بود 😭
و بعد مدتی مث اینکه خاستگارا با قهر رفتن