امروز اینقدرررر گریه کردم از دستش
دخترم هفت سال و اون یکی دخترم سه سالشه
بزرگه از مدرسه میاد فقط باهم دعوا میکنن یک ساعت به کوچیکه اب میپاشیده اونم گریه میکرده بعد عروسکشوبرداشته تابونده زده به سر کوچیکه دوباره اون ساعتها گریه میکرد
دختر کوچیکه یه چیزی میخوره بشقاب رو از جلوش عین حیوون میکشه میگه نخور بسته خودش میخوره تموم میشه کوچیکه را میزنه میگه نخور
درست بخور چقدررر تو زشت میخوری دهنتو ببند قاشق رو اینجوری کن ادب نداری؟
دوباره اونم میزنه زیر گریه
اصلا اینکه برن تو اتاق بازی کنن هیچ حرف شنوی نداره
تمام اسباب بازی ها وسط سالن
من هر شب باید یک ساعت جمع کنم
ساعت ۵ گفتم بیا تکلیف هاتو ببنیم چیه اینقدررر بد رفتاری کرد لگد زد هی میگه خودمممم میدونم پا فشاری میکنه روی یه حرفی
گفتم بشین خودت بنویس خب تو که بلدی بعد جمع کرده
میگه نمینویسم
گفتم به جهنم فردا برو خود معلم دعوات کنه حالت جا بیاد
دلم میخواد اسباب بازیهاشو اتیش بزنم چقدررر من همینجوری کار دارم در طول روز
تازه باید تکلیف حل کنم اسباب بازی هم جمع کنم
دیونه شدم
امروز گفتم تو منو لای خاک قبرستون بکنی به آرامش میرسی