من یه خواستگار داشتم که از طریق یکی از دوستام بهم معرفی شد من یه مدت کوتاه تقریبا دو هفته باهاش صحبت کردم بعدش اومدن خونه مون خانوادم اولش راضی بودن ولی بعدش گفتن نه موقعیت بهتر واست میاد منم زیاد اصرار نکردم بعد یه سال باز اومدن خواستگاری باز خانوادم گفتن نه منم مخالفتی نکردم گفتم فرصت هست ولی الان من دیگه سنم داره میره بالا و تمام خواستگار هایی که واسم تو این مدت اومدن به دلم ننشستن ولی خانوادم راضی بودن میگفتن روشون فکر کن اما دست خودم نبود احساس بدی بهشون داشتم ..الان باز سر و کله اون خواستگار اولیم پیدا شده بهم پیام داد و این سری موقعیتش خیلی بهتر شده راستش منم دیگه دوست دارم ازدواج کنم و واقعا از این آقا خوشم میاد از زندگی هم با خانواده سخت گیر و متعصب و سنتی م هم خسته شدم ینی عملا مثل یه مرده متحرک شدم الان نمیدونم چطور باهاشون حرف بزنم که این آقا باز میخواد بیاد جلو و من راضی ام چون مادرم و پدرم خیلی دید شون بسته اس سریع هزار تهمت بهم میزنن هیچ کسی هم ندارم باهاشون حرف بزنه
اگر افکار منفی را با افکار مثبت جایگزین کنید، نتایج مثبتی به دست می آورید. خدایا. هزاران بار به مو رسوندی ولی نذاشتی پاره شه ی وقتایی هم پاره شد ولی دوباره چسبوندیش .هزاران لبه پرتگاه قرارم دادی ولی لحظه اخر دستمو گرفتی !بارها خسته شدم ،ناامید شدم بریدم ولی باز یه نوری نشونم دادی و امیدوارمکردی ..
تو نباید بگی، خودش دوباره بایو زنگ بزنه به خونوادت، حتما و باید اون بیاد جلو نه تو بری راهو براش صاف کنی، ده بار و ده سال هم که اومده باشه ، بازم باید اون زنگ بزنه بگه و حتما میوونه باید اینکارو کنه که دوباره پیشنهاد داده ، کگرنه هر مشکل کوچیکی هم پیش بیاد تو خونوادت رو پشتت نداری که هیچ، سرکوفت و تهمت هم میشنوی
تو نباید بگی، خودش دوباره بایو زنگ بزنه به خونوادت، حتما و باید اون بیاد جلو نه تو بری راهو براش صاف ...
اون دوباره زنگ میزنه ولی من اگه خانوادم باز بگن نه صبر کن موقعیت بهتر واست میاد من نمیتونم مخالفت کنم و خواسته مو بگم کلا لال لال میشم من دیگه واقعا نمیتونم با خانواده زندگی کنم