نمیکشم .خانوادش رو برده شمال .زنگ زدم حالش رو بپرسم .بهش میگم تحت فشارم و ادیت .دوست دارم چهار روز خونه پدرم باشم دور از همه چی ...داد میزنه بچه رو بده ب من برو خونه بابات یک ماه بمون ...بچه پدرش رو میخواد ..منم عصبی شدم حرفایی زدیم و گفتم مامان نمیخواد
میگه با من باید می اومدید ..گفتم من جایی ک بهم بی احترامی بشه نمیام .مامانت اخماش رو میندازه با یک من عسل هم نمیشه خوردش و بی احترامی میکنن.....خلاصه با ناراحتی قطع کردیم ...
الان دوسالی هست حرفای دلم رو بهش نمیگم نامحرم درونم