مامان بابام میخواستن طلاق بگیرن بابام کلا خونه نمیومد و من پیش مامانم میموندم
مامانم مجبور بود برای اینکه خرجمونو در بیاره کار کنه و حقوقش خیلی کم بود خیلی سختی کشید
ی روز با پولی که بهم داده بود رفتم از لوازم تحریری از این پاککن کوچولو ها خریدم چند تا
یکیشو دادم به دوستم
بعد که رفتم خونه مامانم فهمید انقد که فشار عصبی روش بود کلی دعوام کرد و بهم گفت فردا میری پاک کنو از دوستت پس میگیری
منم مجبور شدم از دوستم پس بگیرم
ی خاطره ی دیگه هم این بود که یبار سر کلاس بودیم معلممون اومد گفت یکی از بچه ها تو خونشون خیلی دختر خوبی بوده مامانش براش کادو خریده و معلم کادورو سرکلاس داد بهش
منم رفتم خونه کلی به مامانم اصرار کردم که برا منم کادو بخر بده به معلم بهم بده ، مامان بیچاره ی منم با اون حقوق کمش مجبور شد برام ی کادو بخره بده بع معلم😔
ولی معلم آخر کلاس بدون اینکه کسی ببینه گذاشتش تو کیفم و با ی اخم گفت برو خونه
اونموقع کلا ۷ سالم بود
خانما لطفااا خواهش میکنم تولد بچتونو داخل مدرسه نگیرید خیلی از بچه ها حسرت میخورن و ضربه ی روحی بدی بهشون وارد میشه