دیگه ۲ ساله باهاشون قطع رابطه کردم.هم برای اعصاب خودم هم بچهام...عید هم خونهشون نرفتم..تو خیابون،خواهر شوهرم سلام کرد،جوابشوندادم....گفتم بزار همه چیز بمونه به قیامت...فقط نشستم منتظرم کی خدا بهشون نشون میده.....
ی موقع فکر نکنی خواهر شوهرم عاشق چشم و آبروی منه و تو خیابون سلامم کرد....نه....بخاطر اینکه زرنگن..برای خواهر شوهر کوچیکم خواستگار اومده،میخان جواب بدن..برای آبرو داری جلوی فامیل و دوست و آشنا ...میخان دوست بشیم که من تو مراسم شرکت کنم که آبروشون نره....تو هیچکدوم از مراسم خواستگاری نرفتم...شوهرم گفت اگه عروسی بشه میای؟گفتم نه!نه من میام نه بچهام...باتو هم کاری نداریم،،دوست داشتی برو دوست نداشتی نرو......آخه من تنها عروسشونم...ی برادرشوهر دارم که ۳۲ سالشه و مجرده