فکرشو بکن
یعنی به قدری خوشحال بودم
که زنرگیم دوباره روزای کم دغدغه رو دیده به خودش و الان چالش نداریم، چالشای شغلیم منظورمه بیشتر که رفع شده بود و خوحشال بودم
همسرم چند وقته یه سری علائم داره
هی دکتر رفتن و آزمایش دادن رو به تعویق مینداخت
چند سری دکتر رو دیدیم و ازمایشات رو انجام دادیم
و الان احتمال ام اس دادن
یعنی از وقتی فهمیدم خواب به چشمم نمیاد میام اینجا که فقط با بقیه صحبت کنم با افکارم تنها نمونم
سر شب انقدر این استرسی که داشتم زیاد شد پنیک کردم به طرز فجیعی که نتونستیم کنترلش کنم بردنم بیمارستان
تازه یکی دو ساعته اومدم خونه
اصن نمیدونم چه حکمتیه