از مهمونی اومدیم مامانم میگه چرا با من بد برخورد کردی

نفس میکشی حرف میزنی بهشون برمیخوره ..پسر من قرص میخوره با خاطر اون عصبی شده ..اومد رو کول من یهو شوخی شوخی شونه ام رو گاز گرفت من چیزی نگفتم ولی داشتم جداش میکردم از خودم که مامانم دیده داد میزنه سر بچه ک گازش نگیر !!!بچه هم عصبی تر شروع کرد به زدن من ...منم فاصله گرفتم ...آخرش بچ رو بغل گرفته نازش میکنه ...بچه خوابید ،ب مامانم میگم عوارض قرصه عصبی شده بچه ..به خاطر این چیزی نمیگم بهش ...

بهش گفتم میگه کلا اینطوریه.دهن کجی کردی ...من میدونم نکردم .بهش میگم همچین چیزی نیست .میگه پس تو خودت  نیستی ..من چند سالمه اونوقت ۳۲

من کم ناراحتی دارم میام خونه پدرم هم یک جور با حرف و اینا میخوان ناراحتم کنن..خود بابام با داد حرف میزنه با همه .بعد صحبت ما رو میگن چر بد حرف میزنی ..من ک با پدرم به جز سلام و حال احوال چیزی نمیگم ...

اینم بگم ناراحت میشه .کلا عجوله و استرس داره ولی خودش قبول نمیکنه ..از مهمونی اومدنی گفتم اینجا لطفا نگه دارید لوازم تحریری قیمتش خوبه یه چیزی ب ای پسرم بگیرم ...رفتم مغازه به ۵دقیقه نکشیده اومده جلوی در مغازه میگه زود باش دیگه چقدر لفتش میدی...

همش عجولانه رفتار میکنه ...من نمخوام پدر مادرم رو ناراحت کنم خودشون شکننده و ظرفیتشون اومده پایین .به هر چیزی میگن بی احترامی کردی و فلان و بیسار 

دو ساعت دیگه هم همایش دعوتن .گفتن من و پسرم هم بیاییم ..من الان واقعا خستم و ب تنهایی نیاز دارم ..بچم هم خوابه 

.گفتم با پسرم برید گفت خابه کجا ببریمش ..گفتم پس خودتون برید ..میدونم اینم بهش برمیخوره 

نه بابا جواب نمیدم .واقعا نمیخوام ناراحتشون کنم .بالام هم چیزی بگه میگم باشه من اشتباه کردم ببخشید ...بحث طولانی رو دوست ندارم

خونه پدرم هستم .با ماشین رفتیم لباس برداشتیم که اماده بشم ..گفتم ک چی شد پسرم منو زد ..الان خوابیده .انرژیم افتاد ..حس رفتن ندارم رنه از سه روز پیش اوکی بودم 

اره .پدر مادرمون هم یه بخشی به خاطر زندگی ما شکسته شدن .و ظرفیتشون پایین اومده دوست ندارم ناراحتشون کنم.