دو هفته پیش یکی اومد خاستگاریم یه پسر خوش هیکل و خوشگل تازه پولدارم بود انقد هیکلش بزرگ بود من میترسیدم با این ازدواج کنم خلاصه که
گفتن بریم تو اتاق حرف بزنیم؛اقا ما رفتیم که حرف بزنیم من الکی بهش گفتم من دوست پسر دارم نمیتونم بهش خیانت کنم فلان بعد اون گفت از همچیت خبر دارم لازم نکرده بهم دروغ بگی(نمیدونم چجوری ولی چیزایی که گفت دقیقا همونایی بود که تو زندگیم بود مثلا اسم دوستام و محل کارم) حالا بگو چرا بهونه میاری من که اخلاق بدی ندارم
من آب شده بودمممم گفتم خب من استرس ازدواج رو دارم و هنوز زوده برام تازه ۲۰ سالم شدم حده اقل ۲۳/۲۴ سالگی وقت ازدواجمه
بعد گفت ازدواج با من ترسی نداره قراره کلی خاطره بسازیم و بیشتر آشنا شیم الانم بله رو بگو که واسه من باشی بعدش هر وقت تو بگی ازدواج میکنیم (من از شدت مهربونیش زوق🤧 )دیگه دست پاچه شده بودم و نفهمیدم چی بگم گفتم باشه و رفتیم و من بله رو گفتم