چن وقتیه نمیخندم اصلا
چون قلبم هزاران تکه شده
در رابطه زناشویی عین یه جسد شدم.اصلا تمایلی ندارم
و وقتی هم همسرم نزدیکم میشه همش دعوامون میشه و تن به خواسته اش هم بدم عین یه جنازه ای ام که فقط چشاش بازه
حتی با معاشقه های همسرم هم هیییچ حسی پیدا نمیکنم
مقصر اصلی هم خودشه.
دیشب در حین رابطه گفت چرا یه حسی ندتری و بهم هیچ حسی نمیدی
و منم گفتم من دیگه همینم و دل اگه به طور مداوم بشکنه تهش همینه و منم الان ته خطم
نگاه نکن زنده ام
دلیلش فقط بچه هامه و لاغیر
حاظرم لباس دومادی تنت کنم برات برم خاستگاری.فقط به شرط اینکه نزدیکم نشی
کلا پاتو از زندگیم بکشی عقب و از خونه بری و قسم خوردم که اعتراضی هم نکنم
خسته ام
دلم یه آرامش میخاد
یه خواب بدون نگرانی و دغدغه