سلام و عرض ادب به همه کاربرای گل سایت
میخوام ماجراهای خنده دارخودمو بابا بزرگو بنویسم نوجوونا فقط بیان بخندین
اول بگم که ما ۵ تا خواهریم همه شیربه شیر ومن بچه سومم پدرمم تو ۸ سالگی از دست دادم
ما قرار بود یه خونه جدید بسازیم وخونه قبلی رو فرختیم ویه دوماهی مجبور شدیم بریم خونه پدربزرگم
من تو دوره نو جوونی بودم اول دبیرستان وپر از سوتی 😁
پدر بزرگمم که بیچاره حس مسولیت بهش دست داده بود و میخواست بزرگی کنه