قضیه ازین قراره که من مادربزرگه پدریم پاش شکسته بعد حالا ما امروز قراره بریم عیادتش بعد حالا مامانم از صبح اعصابش خورده که حتما بریم اونجا بابات مامانشو میاره خونه بعد حالا چند دقیقه پیش بابام زنگ زده نمیدونم چی گفته که الان داره زندگیمونو به کاممون زهر میکنه