آقا گذشت و بعد این فعالیت هم تقریبا توی هر مراسمی ،هر مناسبتی من باهاش رو به رو میشدم یه روز جمع دانشجویی تو یکی از کافه ها بود ،یکی از خانم هایی که هم با پسره همکار بود هم با من سلام علیک داشت اومد پیشم گفت میخوام تو رو به یه پسر خیلی خوب معرفی کنم از همه نظر عالیه ظاهری اخلاقی مالی و...قصد ازدواج داری ؟ گفتم اگه شرایطش خوب باشه بهش فکر میکنم اونم گفت همون پسره 😶 منم گفتم نه نمیخوام ،معرفیمون نکن ،اونم دیگه چیزی نگفت حدود یه ماه گذشت و امتحانات ترم که تموم شد پیش یکی از دوستای دانشگاهم (فاطمه)نشسته بودم که گفت میدونی اون پسره از تو خوشش میاد؟ گفتم نه بابا اینطور نیست اشتباه می کنی و گفت نه اشتباه نمیکنم ،هر جا تو میری پسره پشت سرت میاد ،دائم بهت نگاه میکنه و درباره ات پرس و جو میکنه و...من اهمیتی ندادم ولی شاخکم تیز شد و سعی کردم هر طور شده کمتر باهاش رو به رو بشم اما شهر ما کوچیکه و خیلی پیش میاد که ببینمش
تا اینکه یه روز توی یکی از مراسمات عزاداری پیش همون دوست دانشگاهم(فاطمه )وایساده بودم که پسره اومد و همونجا وایساد ،دوستم(فاطمه) گفت تا الان پنجاه بار از اینجا رد شدااااا همین که دید تو اومدی اومدی وایساد
به روی خودم نیاوردم ،بعد دیدم آقا پاشده داره با بابام احوال پرسی میکنه واقعا مونده بودم
تا اینکه بعد اون روز پسره دو تا واسطه فرستاده که بیاد خواستگاری ولی من به خاطر حدیث میگم نه
همه میگن مگه دیوونه ای؟ پسره خوشگله ،پولداره ،سر به زیره ،صد تا دختر روش کراشن ،دنبال چی هستی دیگه
ولی با اینکه ازش بدم نمیاد ردش میکنم😭
به حدیث چیزی نگفتم
حتی همین امشب پیام داد که دعا میکنی برا من و اون؟🥲
واقعا هم دعا میکنم
پسره هم گفته هر جور شده خودمو بهت ثابت می کنم
فقط بهم یه فرصت بده ،ولی من نمیتونم
واقعاً مغزم درد میکنه
دعا می کنم پسره از حدیث خوشش بیاد و مهر منم از دلش بره و مهر اونم از دل من بره
شما هم دعا کنید 😭