چند ساله نیومدم شهرستانن خیلی دوریم دوروز راه
بخاطر عروسی برادرم اومدم
تازه اسباب کشی کردن
اومدم دیدم وسایل هاشون پهن نکردن
خونه خیلی کثیف هیچی رو نشستن
منم باردارم بعد کلی سال
مادرم نه درست صبونه اماده میکنه نه ناهار میپزه
وسواس دارخ صب پامیشه لباسشو میشوره ساعت میشه ۱۲ ظهر نمیزاره نه چایی دم کنم خودم نه دست به یخچال بزنم ابروم پیش شوهرم رفته
اوموم عقد کنون برادرم زود عقد کنن برگردیم که تحمل نکنیم این شرایط رو
داییم فوت کرده فقط رفتیم خواستگاری
اونجام پادرم گفت بزارین بعد چهلم خانوادم
حالا هیچکدوم از خانوادشم نمیخاد بگه میگه دعا نویسن بدمونو میخان
منم موندم میخوایم به خانواده عروس چی بگیم
خودمم نه ناهار میده نه شام
دیشب ساعت۲ شام پخته شوهرم خوابیده امروزم پاشده رفته شوهرم بیرون صبحونه خورد اومد
از اونورم عروس گفت مادرت گفت بعد چهلم
من باید بمونم تا چهلم شکنجه
برید بیرون غذا بخورید با شوهرت
چطور وسواس داره که خونش کثیفه
نه بخاطر وسواس به ظروف و سینک دریخچالو قفل میکنه
خسیس نیست شوهرم خریده
بازم نمیپزه
میگه خودم باید بپزم
خودشم صب پامیشه لباس میشوره میره حموم و طول میکشه ساعت ۲ صبدنه میاره
میگه ناهار همین بود دیگه
شامم ۲ شب اماده میکنه همه میخوابیم
چون خواستگاری اومدم
پدرمادرم همش باعم مبجنگن بچه براشون مهم نیست اداب معاشرتم بلد نییتن برادرم گفت توروخدا ابجی بیا ابروم در خطره
که داییم فوت کرد مادرم گفت بعد چهلم برادرم عقد
الانم میگه من خانوادمو قبول ندارم نمبخام بیان
گفتیم پس چرا گفتی بعد چهلم
چیزی نداره بگه
