2777
2789
عنوان

دل نوشته

37 بازدید | 0 پست

امشب بعد مدتها عروسک بچگیم رو بغل کردم ،گریه میکردم و او هنوز میخندید.

من بزرگ شدم ،پیر شدم،اون هنوز همونطور و با همون لبخند نگاه میکنه

من مادر شدم،اما یکساله بیشتر از همه زندگیم حس میکنم تنهام و بقیه منو نمیفهمن

تو بچگی تنها بودم،ازدواج کردم تنهاتر شدم،از همه سختتر حالاست که باید بار تنهایی بچه ام رو هم به دوش بکشم

امشب حس میکنم مثل همون بچه ضعیف وبی دفاع که بیست و چند سال پیش این عروسک رو به دستش میگرفت هستم

سختتر از همه چیز اینه که از تنهایی بچه ام بعد مرگم میترسم

نمیدونم مشکل بچه ام دقیقا چیه؟امشب که دوباره مشاوره جدید بردم دوباره ما رو برد سر نقطه اول که علایم اوتیسم شاید،

امروز دوباره تو مطب روانشناس گریه ام گرفت 

خسته ام ،اما حس میکنم باید با این دنیا بجنگم برای زندگی خودم و بچم

عروسکم عوص نشده،اما من عوض شدم با دردهای عمیقتر،چهره غمگینتر،قلبی مهربانتر نسبت به مشکلات دیگران،در کنار همه استرسهام نمیخوام افسرده باشم اما نمیتونم غم نداشته باشم

میجنگم برای شرایط بهتر با همه ضعف هام،دردهام،حرف مردم،بی خوابی هام،دویدنهای کم نتیجه ...

هنوز بچه ام رو دارم و هدفم رو که تقریبا داره محال میشه...

مادر دو فرشته

ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز