امشب بعد مدتها عروسک بچگیم رو بغل کردم ،گریه میکردم و او هنوز میخندید.
من بزرگ شدم ،پیر شدم،اون هنوز همونطور و با همون لبخند نگاه میکنه
من مادر شدم،اما یکساله بیشتر از همه زندگیم حس میکنم تنهام و بقیه منو نمیفهمن
تو بچگی تنها بودم،ازدواج کردم تنهاتر شدم،از همه سختتر حالاست که باید بار تنهایی بچه ام رو هم به دوش بکشم
امشب حس میکنم مثل همون بچه ضعیف وبی دفاع که بیست و چند سال پیش این عروسک رو به دستش میگرفت هستم
سختتر از همه چیز اینه که از تنهایی بچه ام بعد مرگم میترسم
نمیدونم مشکل بچه ام دقیقا چیه؟امشب که دوباره مشاوره جدید بردم دوباره ما رو برد سر نقطه اول که علایم اوتیسم شاید،
امروز دوباره تو مطب روانشناس گریه ام گرفت
خسته ام ،اما حس میکنم باید با این دنیا بجنگم برای زندگی خودم و بچم
عروسکم عوص نشده،اما من عوض شدم با دردهای عمیقتر،چهره غمگینتر،قلبی مهربانتر نسبت به مشکلات دیگران،در کنار همه استرسهام نمیخوام افسرده باشم اما نمیتونم غم نداشته باشم
میجنگم برای شرایط بهتر با همه ضعف هام،دردهام،حرف مردم،بی خوابی هام،دویدنهای کم نتیجه ...
هنوز بچه ام رو دارم و هدفم رو که تقریبا داره محال میشه...