۹ ساله با ب شوهر معتاد ازدواج کردم ی بچه دارم شرایط طلاق ندارم خودم کار. می کنم با در آمد کم الان سه چهار ساله ی ریال در آمد نداشته قبلا هم ماهی ده دوازده روز بود چند وقت بدتر شده دو یه شب ی بار خونه نمیاد غذا نمی خوره و...یعنی دلم ب زندگی ساده میخواد آرامش و.. یهو من از این دنیا چیه الان ۴۲ سال با بدبختی گذشت مگه چند سال مبخام عمر کنم حیرت همه چی به دلم موند چند ساله خونه پدرم نبمده بیرون نرفتیم و.. مگه من بنده ش نبودم این حقم نبود ی دختر ساده و دلرحم بودم و هستم چرا این سر نوشتمه گناه ابن دختر بچه چیه که عاشق باباش هر شب در نبودش گربه می کنه و اون در پی خلاف و اشغال جمع کنی و..