پادشاه به نجارش گفت:فردا اعدامت ميکنم، نجار آن شب نتوانست بخوابد.
همسر نجار گفت:
مانند هرشب بخواب، پروردگارت يگانه است و درهای گشايش بسيار!
کلام همسرش آرامشی بر دلش ايجاد کرد و چشمانش سنگين شدو خوابيد
صبح صدای پای سربازان را شنيد،چهره اش دگرگون شد و با نااميدی، پشيمانی و افسوس به همسرش نگاه کرد و با دست لرزان در را باز کرد ودستانش را جلو برد تا سربازان زنجير کنند . دو سرباز باتعجب گفتند:
پادشاه مرده و از تو می خواهيم تابوتی برايش بسازی،چهره نجار برقی زد و نگاهی از روی عذرخواهی به همسرش انداخت،همسرش لبخندی زد وگفت:
🍃مانند هرشب آرام بخواب،زيرا پروردگار يکتا هست و درهای گشايش بسيارند