درد یعنی فردای بی تکرار
نفس های آخر کار
سکوت بی فریاد
و پرواز بدون بال
رویایی عمیق، ذهنی شلوغ روحی خسته و جسمی حیران
امروز با یک قدمی مرگ هیچ فاصله ای نداشتم اما به راستی چرا ؟!چرا در آن لحظات نه خدا در خاطرم بود نه مادرم نه هر کس دیگری فقط به این می اندیشیدم که آیا واقعا قرار است که بمیرم چقدر ترسناک بود دلهره انگیز و آمیخته به هیجان چشمانم فقط پیچ و تاب جاده را می دید
خدای من تا اینجای زندگی به شدت احساس پوچی بی عرضگی بی لیاقتی و ...می کنم "تنهام نزار مثل امروز که هوامو داشتی راستش برای اولین بار بود که چنین طعمی رو می چشیدم
اما احساس می کنم قبلا از این مرحله گذر کردم
سردرد بدی دارم اما نه به وحشتناکی قبل "
مراقبم باش ...♡