پدر و مادرمم همینجوری به زور همه جا میبرنم.. خرید میکنن مهمونی و ... منم چیزی ندارم جز صبر و توکل .
باور کن رفته بودم بیرون انگار یه گناه بزرگ مرتکب شدم از سایه م هم میترسیدم حالم خیلی بد بود. زودی برگشتم دست و پاهام جون نداشت. امیدوادم خدا براش نسازه که باهام ای کارارو کرد که یه ادم ضعیف ترسو باشم