من و خواهرم هر دو ازدواج کردیم . اون دو تا بچه داره . پسر بزرگش خیلی استرسی هستش . دیروز خواهرم سرش داد زد ، بعد رفت توی حیاط نشست بی صدا گریه میکرد . من به خواهرم گفتم نمیخوام توی تربیتت دخالت کنم ، اما کاش جلوی جمع داد نمیزدی سرش . گفت تو مادر نشدی نمیفهمی من چی میکشم . منم دیگه باهاش بحث نکردم . اومدم آماده بشم برم بیرون ، دیدم بچه خواهرم از حیاط رفته بود دم در خونه بغل جوب داشت بالا می آورد ، خیلی ترسیدم. گفتم وایستا الان برمیگردم ، نه اصلا بیا بریم داخل . گفت خاله تو رو خدا ، قسمت میدم به مامانم نگو . آخه کتکم میزنه . گفتم چرا بالا آوردی ، چی خوردی مگه . گفت هیچی . هر موقع استرس میگیرم بالا میارم . خیلی دلم برای بچه میسوزه . ولی خب چیکار کنم . کاری هم از دستم بر نمیاد ، دیشب کلی پنهون از چشم همسرم گریه کردم .