من اینقد براش جنگبدم خودمو دردیوارمیزدم دعوا بامادرو خاهر زنگ زدن ب بابای پسره ی ریقو و و و
سال هشتادشش اینابود
خلاصه قلبشم سوراخ بود و کلی کلاس اومد واخر رف دختر داییش گرفت ک البته بعدسه سال فهمیدم
اما دورار برام نمی ارزه بجه سوسول اگر باباش نبود هیچ... نبود
الان چشش درآد من زندکیم بهتره و وقتی کیبینثش رستورانی جایی بخودم میگم خاااااااک تو سرت بااین سلیقت
اتفاقی ماکیریم بیرون رستورانی جایی میبینکش البته مغازه هم داره انگار
دوتادخترم داره