خیلی واسش ناراحتم اصلا با حرفش شوکه شدم خشکم زد

اونام رفتن مادربزرگم رفته در خونه یکی که اصن طرف چند ساله اونجا خونه داره در زده پسرعموم سریع برش گردونده

خودمم یه بار رفتم گفتم برم خونه عمومم سر بزنم داشتم میزدم بیرون یهو مادربزرگم گفت چرا از اونجا میری گفتم پس از کجا برم گفت از تو اتاق برو یه در جدید درست کردیم مستقیم میره تو طبقه پایین

یه عموی مجردم دارم اون قایم می‌کنه گفتم چی می‌گه مادربزرگ گفت هیچی بابا حرفشو زدیم قبلا اونو می‌گه

من گفتم شاید عموم راست می‌گه این سری رفتم دیدم دوتا انگشتر نقره خریده گفتم چه قشنگه مبارکت باشه و این حرفا گفت آره واسه دوتا پسرم گرفتم که زن نگرفتن گفتم مگه فلانی رو نمی‌گی (من کلا یه عموی مجرد دارم) گفت آره با اون یکی پسرم که سه سال ازش کوچیکتره هیچکدوم زن نگرفتن واسه ازدواجشون خریدم

گفتم اسمش کیه چند دقیقه فکر کرد گفت یادم نمیاد آدم دیدی اسم بچشو یادش بره

بچه ها اینا نشونه های اولیه آلزایمره مگه نه؟ براش ناراحتم نه از بچه شانس آورد نه از شوهر بابابزرگم که فوت کرد الانم بچه هاش سر ارث و میراث و پول دعواشونه انگار همه می‌دونن مریضه یکیشون نمی‌برتش دکتر

قبلا هم همش می‌گفت فلانی فلان کارو کرد انگار که ذهنش خاطره سازی می‌کنه بجز این بقیه چیزا یادشه 🤦‍♀️

خودمم نمی‌تونم ببرمش دکتر اون عموی فلان فلان شدم اینقدر تو گوشش خونده همه میخوان پولتو ببرن برن خونه رو به اسم خودشون کنن و این حرفا با کسی جایی نمیره الان من ببرمش میگن برد گولش بزنه همچین ذهنیت مزخرفی دارن نمی‌دونم چیکار کنم