از وقتی یادم میاد بابام معتاد بود
همیشه مواد کشیدنشو میدیدم ، سیگار کشیدنش
و همیشه خونمون بجای اینکه خونمون بوی غذا یا زندگی بده بوی مواد میداد
فرشامون همه سوخته و هیچ چیزی توی اون خونه رنگ خونه نداشت
اما هیچ کس به روی خودس نمیاورد هممون جوری زندگی میکردیم که انگار اصلا زندگیمون با اعتیاد اون نابود نشده
انگار ماهم عادی ایم
همیشه وقتی بچه بودم فقط آرزو میکردم بابام یه لحظه به من توجه کنه
حتی حداقل عصبانی بشه و منو بزنه
اما اون حتی بهت نگاه هم نمیکرد
بهرحال اون خیلی وقته مرده
و زندگیمون خیلی بهتر شده
اما چرا باید سایه اون عذاب اون حسی که بهت میگه پدر خودتم دوستت نداشت پس چجوری ممکنه یه ادم غریبه ازت خوشش بیاد، باهام باشه
حالا من میدونم شاید ضعیفم
اما هر چی بزرگتر میشم این خاطرات بیشتر عذابم میده
خاطره هایی که هر دفعه ثابت میکنه من حتی از مواد هم مهم تر نیستم
حتی به مواد هم بیشتر از من توجه نمیشد
حالا بقیه خانوادم واقعا دارن خوب زندگی میکنن
اما من هر روز در عذابم
هر روز هر شب انگار هنوز دارم با اون پدر و توی اون خونه
با اون فرشای سوخته زندگی میکنم