چند وقت پیش خواستگار داشتم من تا بحال ندیده بودم با این حالی که خونش پایین خونمون بود یعنی من الا تا دو روز پیش نمیدونستم خونه مال ایشونه و زندگی میکنه
حدودا دوماه پیش این پسره به خالش که اونم همسایع ما هست خیلی با مامانم صمیمی گفته بود که اره فلانی دخترت دیده گفته خواستگاری فلان مامانم گفت نه میخواد درس بخونه
مامانم وقتی گفت من خیلی توجه ای نکردم گفت مهم نیست چون تابحال ندیده بودمش زیاد مهم نبود
خلاصه دو روز پیش تو عروسی کنار خالش نشسته بودم اخر مجلس بود خالش میخواست همراه ما برگرده میخواستیم بریم خالش گفت نه مرسی قرار شده فلانی بریم
با مامانم گفتم مامانم منظورش کیه مامانم چیزی نگفت
همونجا داشتیم جمع میکردیم بریم یه بار اومد اون من دیده بود ولی من اولین بار بود دیده بودمدش
با مامانم کلی سلام احوال پرسی با منم همینطور
من سرم انداختم پایین یه جوری نگاه میکرد اب شدم سریع پریدم بیردن جیم شدم
دختر خالش همونجا نشسته موقعی این اومد کنارمون یجوری چپ چپ منو نگاه میکرد اخم کرده بود چون خبر داشت خواستگارمه
منم تو دلم بهش میخندیم😂
خلاصه حس عجیبی بود ولی خدایی خیلی پسر مظلوم خوش اخلاقی بود مامانم که راضی بود ازش بابام همینطور
مامانم میگفت حیف الان وقتش نیست وگرنه پسره خیلی خوبی
خونه خودش ساخته ماشین خودش گرفته خودساخته ای