من همیشه مرکز شهر زندگی میکردم چه مجرد چت متاهل لاکچری نه هاااا معمولیه معمولی
یهو شوهرم تو گوشم خوند یه خونه س فلان جا
یه جایی اطراف شهره مال دوستمه و اینا
منم بعدکلی فکر و بدبختی یهبار گفتم اوکی بریم بعد پشیمون شدم ولی اون مرغش یه پا داشت گفت پول ندارم و خسته شدم و بریم و فلان
خلاصه دوروز پاشدیم اومدیم اینجا قبلش اتمام حجت کردم که تنهام نذاری اونجا زود بیای از سرکار منوخونه بابام ببری هرموقع بخام گفت باشه باشه
الان شب دومه رفته عروسیه دختر یکی از همکاراش تا الان نیومده
اولش مثه سگ ترسیدم الان فقط به حال بدم دارم زار میزنم به حال تنهاییم به حال بخت لجنم به حال همه چیه زندگیم