2777
2789

من همیشه مرکز شهر زندگی میکردم چه مجرد چت متاهل لاکچری نه هاااا معمولیه معمولی

یهو شوهرم تو گوشم خوند یه خونه س فلان جا 

یه جایی اطراف شهره مال دوستمه و اینا

منم بعد‌کلی فکر و بدبختی یه‌بار گفتم اوکی بریم بعد پشیمون شدم ولی اون مرغش یه پا داشت گفت پول ندارم و خسته شدم و بریم و فلان

خلاصه دوروز پاشدیم اومدیم اینجا قبلش اتمام حجت کردم که تنهام نذاری اونجا زود بیای از سرکار منو‌خونه بابام ببری هرموقع بخام گفت باشه باشه

الان شب دومه رفته عروسیه دختر یکی از همکاراش تا الان نیومده

اولش مثه سگ ترسیدم الان فقط به حال بدم دارم زار میزنم  به حال تنهاییم به حال بخت لجنم به حال همه چیه زندگیم

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

من امشب فهمیدم از هیچچچچچ کس نباید انتطار داشت حتی از پدرت چقد بده این حال منم امشب دلرم تجربش میکنم

اونکه صددرصد وقتی از دیگران انتظار داشته باشی و هر سری براورده نشه خودت اذیت میشی باید سعی کنی به هیچ عنوان از کسی انتظار کاری رو نداشته باشی 

هر شب بری خونه بابات ؟ خوش به حالت که خونه بابات انقدر‌ بهت خوش میگذره ... نه تو بدبخت نیستی فقط زیا ...

هرشب اگه قرار بود خونه بابام باشم که ازدواج نمیکردم

قرارشد هفته ای یه بار منو ببره خیلی زود قضاوت میکنی دل نشکن

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792