مشکلم همینه خدا اصلا منو نمیخواد
تا حالا با کسی نبودم
بعد طرف چند تا چند تا آدم عوض میکنه آخرش با یه پسر پولدار که خونه و ماشین داشت ازدواج کرد
میگن بعد سختی اسونی من میگم نیست
باورت میشه حمله عصبی بهم دست داد شب یهو از شدت فکر و خیال
مگه من چند سالمه ، همین من دنبال خوشی هستن و عمل زیبایی و دعوا مختلف خانواده بعد من با وجود خانواده بد همیشه اگر ناراحتی بود معذرت خواستم برای مادرم گل خریدم و...
خدا منو نمیخواد
الان دوسال شده الکی دارم جلو همه نقش خوشحال رو بازی میکنم ، حسرتم شده خندیدن از ته دل
حتی الان که دارم تایپ میکنم بغض گلوم گرفته