2777
2789

بابام کلا نمیشد روش حساب کرد ، اما هزینه زندگی منو مادر بزرگم رو عمو هام  میدادن، و یکم که بزرگ تر شدم خونه عمو هام و همسایه های مامان بزرگم گه گداری میرفتم نظافت، مثلا دم عیدی چیزی

بچه ها بعد مدت ها جاریمو دیدم، انقدررررر لاغر شده بود که اولش نشناختمش!
پرسیدم چیکار کرده که هم هرچیزی دوست داره میخوره هم این قدر لاغر شده اونم گفت از اپلیکیشن زیره رژیم فستینگ گرفته منم زیره رو نصب کردم دیدم تخفیف دارن فورا رژیممو شروع کردم اگه تو هم می‌خوای شروع کن.

خلاصه زن پسر عموم کلی تقریبا بیشتر سرمایه شون رو پول کرد و رفت که اونجا ردیف کنه همه چیو پسر و شو هرش برن، چون عموی زنش اونجا بود، 

رفت کانادا ، بعد رفتن هم بازم کلی پول خواست دیگه شوهرش چیزی نداشت ، دوباره عموم کلی زمین هاشو فروخت فرستادن واسه عروسه

بعد یه سال اینا عروسه تقاضای طلاق داد، فقط تلفنی با بچه ش ارتباط داشت

خلاصه که ..... من این وسط دیگه دبیرستانی بودم 3 دبیرستان بودم عموم گفت زن پسر عموت شو، واقعا هیچی حالیم نبود اما خب مشخصه که هچین  ازدواجی دوس نداشتم تو اون سن


من به عموم اوکی دادم، اما میکنه پسر عموم ناراضی بود، یه روز اومد خونه مادر بزرگم گفت تو قبول کردی؟؟؟؟؟؟؟؟؟

میگفت تو مخالفت کن بدبختت میکنم

من هنوزم دقیق نمیدونم اما چی بین اونو عموم بود نمیدونم چون هیچ جا طوری نیست که از بچه های عموم ازش حساب ببرن، تو این مورد پسر عموم گفت تو باید رد کنی من نمیتونم

پسرش اون موقع 9 سالش بود ، شوهرم، پسرش ، مادر شوهرم خواهرشوهرم همه مخالف بودن و متنفر از من

من اشتبا آآآ کردم که فقط به خاطر عموم ، یعنی به امید پشتیبانی عموم اومدم تو خونشون

یه اتاق تو خونشون بهمون دادن، که اکثرا ااااا شوهرم تو حال میخوابید،

اها بگم که خونه عموم بزرگ بود فقط یه پسر مجرد داشت ، که با پسر شوهرم یه اتاق داشتن، یه اتاقم واسه ما شد یکی هم واسه عمو زن عموم کلا که کنیز خونشون شده بودم

یا مثلا خواهر شوهرم جاریم زایمان کرده بودن میومدن اونجا یه ماه بودن من باید به اونا و مهموناشون میرسید

مثلا جاریم  واسه تشکر واسم لباس خرید شوهرم نمیذاشت بپوشم، خودشم هیچی برام نمیگرفت، هیچچچچچچچچچچی 

یا پسر شوهرم مثلا لگد بهم میزد از پشت، هیشکی بهش هیچی نمیگفت

کلا باهام دیالوگ نداشتن، به ندرت چیزی میگفتن، مثلا کاری داشتن چیزی میخواستن

چون که از قبل همشون اعلام مخالفت کرده بودن

شوهرم هنوز بعد 6 ماه بهم نزدیک هم نشده بود، هنوز باکره بودم

این نشون میداد تو اوج تنفره

کم کم کتک کاری شروع شد، به هر بهونه ای مثلا یه بار سر رنگ پریدگی پیرهنش با سفید کننده

سر اینکه بابام تلفن زد بهم

میگفت چجوری بابات شماره ت رو گرفته، خدا شاهده من ندادم به بابام واقعا نمیدونم بابام از کجا گرفته بود

کلا سر دلیلای مسخره

میخواست کم بیارم بذارم برم

یه بار دسشویی رو شسته بودم دمپاییش هنوز خیس بود، برادر شوهرم رفت دسشویی جورابش خیس شد، بعد جلو مادرشوهرم و شوهرم و پسرش و یکی از خواهر شوهرم و شوهرش منو گرفت زیر مشت و لگد

گفت گمشو برو خونه مادربزرگ زندگی کن


فقط مادر شوهرم گفت ول کن اما پا نشد کاری کنه

اما شوهرم به داداشش گفت به تو هیچ ربطی نداره

برد منو تو اتاق مون

همون شب اولین رابطمون شد بکارم و گرفت، احساس بهم نشون داد، امه مون جور خشک بود رابطمون


خلاصه من 5 سال بعد عقد یهو فهمیدم حامله م، میگفت تو اینو نباید نگهداری، هیشکی نباید بفهمه

منم باهاش رفتم یه جایی قرص دادن قرص را گذاشتم، کار خدارو ببین به خونریزی شدید افتادم با درد زیاددددددد

بچه م موند

جایی واسه کوتاه پیدا نشد ، خلاصه بچه م به دنیا اومد اونم پسر شد ، نگاه نمیکردن به بچه م

پسرشم  ارتباطش با مامانش زیاد شده بود لجباز شده بود، خیلی بد شده بود رابطه شون، آخرش رضایت پدرش رو  به زور گرفت رفت پیش مادرش


ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز