گاهی فکرمیکنم آخردنیاست و من توان جنگیدن ومقابله بااین دنیای بی رحم و ندارم و میرم تو خلسه شایدم خلا...
نمیدونم به چی تشبیه کنم اینکه منگی و اصلا نمیدونی کجایی، چته، چیکاربایدکنی، راه حل چیه؟
اسمش چیه؟
پرنده ی بی پناهِ تو قفس؟که داره بال بال میزنه؟
این شاید نزدیک ترین تشبیه به این حالت درونیمِ
حس میکنم دیگه آخرشه بدترازاین نمیشه ولی هم تموم نمیشه هم بدترازاین میشه....
و تو مجبوری پاشی و ازنو شروع کنی و تظاهر کنی....
تظاهر به قوی بودن،دانا بودن...
ولی فقط خودت میدونی که داری از درون ذره ذره تموم میشی،فرسوده میشی....
چه کنم چه کنم که باید زیست!