از سرکار اومدم ۱۱ فروشنده ام
بعد مامان بابام یهو گفتن پاشیم بریم بیرون
گفتم بریم گفتن نه تو نیا
یعنی مامانم و بابام و ابجیم باهم برن
گفتم پس من چی
ناراحت شدم خیلی
من هیچ تفریحی ندارم کلا سرکارم
گفتن نه تو نیا
گوشیم شکسته یکم سخته کار باهاش گفتم لاقل گوشیت و بزار من باهاش ادیت تولد دوستم بزنم
بابام رفت
شروع کرد مامانم به کریه که اره تو نمیزاری ما امشب بریم بیرون از دماغمون میاری خدا لعنتت کنه حلالت نمیکنم یشب خاستم برم بیرون و یعالمه گریه کرد و منو فحش داد و خوابید😔