داستان و مینویسم بخونید
من ۲۵سالمه
دوساله با یه نفر تو رابطه ام و خیلی دوسش دارم با وجود تمام مشکلاتی که بود همیشه کنار اومدم و نگهش داشتم تو زندگیم تا اینکه روز به روز رابطمون رفت به سمت ازدواجی شدن و به اصرار خودش منو به خانوادش نشون داد اوایل تقریبا همه چیز خوب بود
تا اینکه یه جاهایی حس میکردم خانوادش از من خوششوم نمیاد زیاد چون ما از دو شهر مختلف بودیم
اعتماد به نفسم کم میشد حس میکردم چون خانواده خیلی پولداری ندارم یا خیلی زیبا نیستم اینجوریه در حالی که به اندازه کافی زیباییمو دارم و اندام خوبی دارم پوستم خوبه قدم بلنده ولی بازم احساس کم بودن داشتم همیشه و عدم اعتماد به نفس ….
از یه جایی پارتنرم شروع کرد برنامه خواستگاری رو عقب انداختن و گف الان نمیشه الان مشکلات کاری دارم الان فلانه خانوادم گفتن صبر کن و من شک کردم و ته دلم خالی میشد هی میگفتم نکنه سر کارم گذاشته