دقیقا همینه
چقدر قشنگ با بیان شیوا گفتین👌
من تو یه چرخه ی معیوب گیر افتادم
3 سال پیش با شجاعت تمام تصمیم گرفتم که کاری که میخوامو راه بندازم شروعشم کردم ولی خیلی پیچیده تر از اونی که فکر میکردم شد
الان تمام وقت و انرژیمو گرفته و همه ی زندگیم شده فقط این هیچ کار دیگه ای نمیتونم بکنم نه تفریحی نه مسافرت نه رفتن تو رابطه نه دوست و رفیق.. هیچی
همه چی برام کنسل شده که فقط این کار پا بگیره
واسه همین شدیدا احساس انزوا و دلمردگی و پیری میکنم و اضطراب همه ی وجودمو گرفته و نه راه پا پس کشیدن دارم نه راه دیگه ای
همش با خودم میگم کاش منم مثه همسنام تو چارچوب حرکت میکردم و یه زندگی نرمال و معمولی انتخاب میکردم
واقعا نمیدونم کار درستی کردم یا نه
حس میکنم تا این کار کاملا بخواد راه بیفته واسه همه چی تو زندگیم دیر شده و بعد اون از همه جا پس زده میشم