نزدیک دوماه پیش یه دختر ازمن ساعت پرسید یکی از صحن های امام رضا بودم و من با لبخند جوابشو دادم و ساعتو گفتم بهم گف خوشبحالت اینقد شادی و یه چشم غره به من رف و نشست یه گوشه با چشمای اشکی به من زل زد من خودم دلم خون بود ولی چون لبخند زدم اون فک کرد من خیلی خوشحالم و جوری با اشک نگام میکرد ترسیدم بلندشدم رفتم از اونجا ولی از اون روز ب بعد هر روز چشمام پر اشکه و یه روز خوش ندیدم واقعا چرا حسرت یکی رو میخورین وقتی زندگیشو نمیدونین:(