من خودم مادرم منو جایی میبرد جلو بقیه خیلی بهم احترام میذاشت الان هنوز یادش میوفتم حس خوبی میگیرم
تا بود زد تو سرمون هیچجاهم باخودش نمیبرد میگفت دخترین بندازمتون دنبال خودم که فکر کنن شوهر میخواین
یه شعر بود برام میخوند خیلی دوستش داشتم
همیشه میگف توروبیشتر از خواهربرادرات دوس دارم
همه چیز واقعا
دونه دونه کاراشون
همیشه تعریفمو میکرد جلو بقیه خوبیامو میگف
بهم اعتماد به نفس میداد که خجالت نکشمو راحت حرف بزنم تو جمع
خیلی صبر و حوصله داشت تک تک سوالای بچگونه ی منو جواب میداد در حالی که من واقعاا الان حوصله ندارم یه بچه جلوم چرتو پرت بگه
مهد کودک میرفتم به شدت وابسته بودم به مامانم و نمیتونستم ازش جدا بشم
تا عادت کنم دو ماه تموم تموم مدتی که کلاس داشتیم می‌نشست کنار حوض وسط حیاط مهد و در دید رس پنجره کلاس که ببینمش و استرس نداشته باشم🥲❤
چیزی یادم نمیاد 😔😔
همیشه تحقیرمون میکرد، انقدر که دیگران برامون دل میسوزوندن
هیچ
ارسال نظر شما
تاپیک های به روز شده
1 دقیقه پیش
1 دقیقه پیش
1 دقیقه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های 2 روز گذشته
داغ ترین های تاپیک های امروز
