یادمه کوچیک بودم کلاس ۳سوم ابتدایی خرداد ماه بود پدرم گفت قبول شی برات دوچرخه میخرم منو از ذوق داشتن دوچرخه همش درس خوندم اخه همه رفیقام داشتن یا با مال بردار بزرگشون دوچرخه سواری میکردن خلاصه امتحان دادیم خبر دادن ک کارنامه میدن بدو بدو رفتم تا در مدرسه کارنامه رو گرفتم دیدم قبول شدم قبول خرداد اینقدر خوشحال شدم ک دوباره تا خونه دویدم
رسیدم خونه بابام رفته بود سرکار منتظر شدم تا برگرده موقع برگشتن فورا دفتم گفتم قبول شدم و منو بوسیدو گفت افرررین بااینکه بچه بودم میدونستم بابام زیر قولش نزده و حتما پول نداره و دوران کودکی من بدون دوچرخه گذشت رفیقام با دوچرخه دور میزدن منم دنبالشون ولی هیچ وقت ب پدرم اعتراضی نکردم هیچ وقت بخدا
الانم ۲۷سالمه با اینکه ی پسرم ولی خیلی سخت بزرگ شدم و قدر زندگی رو میدونم و از ۱۸سالگی کار کردم تا الان شبو روز
خداروشکر الان وضعم خوبع الحمدلله ولی بخدا هیچ آرزویی ندارررم من چون تو کودکی تمام آرزوی من ی دوچرخه بود ک نتونستم بخرم الان سرم پایین فقط زندگی میکنم
و گفتم هروقتی تونستم نیازای زنمو و بچمو فراهم کنم ازدواج میکنم نمیخام بچم مثل خودم تو حسرت ی دوچرخه بمونه
واقعیت زندگی خودمو گفتم نمیدونم چرا ولی دوست داشتم بگم
فقط اگه شرایط بچه دار شدن رو ندارین بچه نیارین🙏