۸ سال با هم بودیم برام همه کاری میکرد عاشقش بودم عاشقم بود شاسد در طول عمرم همه روزای خوبم با اون بود هر کاری کرد خانوادم نه گفت یعنی مامانم اونم خواهرم پرش میکرد ازش خوشش نمیومد این بیچاره واسه خواهرم خواستگار پیدا کرد که این زود ازدواج کنه ما بهم برسیم نکو از پشت خنجر زدن اینقد خانوادش اومدن خانوادم قبول نکردن البته بابام خبر نداشت ... رفت ازدواج کرد ی ماه نشد طلاقش داد دوباره اومد همه فکو فامیل میدونستن چقد دوسم داره کلی سختی کشیدیم ولی مامانم گفت نه که نه چند مدت بعد دوباره ازدواج کرد ولی همش دنبالمه دروغ چرا منم هیچوقت نتونستم فراموشش کنم همه جوره مریض شدم شکست خوردم ولی نمیدونم چیکار کنم از یادم بره ...