سلام انقدر داستان من طولانی هست که دیگه خیلی هاشو نمیگم مختصر بخوام بگم ۵ سال پیش من با اقایی تو محل کار اشنا شدم خیلی خوب بود هم هدف بودیم با ایده و انگیزه های من خودمون دفتر زدیم که کارمند نبودیم سر سال نشد که از دفتر زدمون گذشت با همسایه پایین همون دفتر بهم خیانت کرد یه ۸ ماهی طول کشید مجنون شده بودم هر روز قرص میخوردم و سر کار جسته گریخته میرفتم به فکر خودکشی بودم واقعا تا این که نمیدونم از التماس من بود یا به قول خودش دعا و جادو براش گرفته بودن و فهمیده بوده چیکار کرده برگشت و با هم دفتر بزرگ تر کردیم و پارسال اومدن خواستگاری البته بماند که با کلی قهر و دعوا امروز و فردا کردن بعدم شد یلدا که همه کارو خودم کردم گذتشتم جلوش گفتم با خانوادت اینارو بیار(پولامون سوا نیست یعنی هر چی از دفتر در میاد برای جفتمون ) اما بدو بدو هم با خودم بود رسید به عقد که اونم نمیدونم به خاطر. وام ازدواج بود یا نه چون که همش امروز فردا میکرد ولی چون یه وام مضاربه داشتیم و میخواستیم اونو صاف کنیم رو وام ازدواج خیلی حساب کردیم روز عقدچون محضر خیلی جای کوچیک بدون دکوری بود من عکاس گفتم بیاد تو خیابون از این عکاسی خیابونی بگیریم انقد بوق کرده بوده و اخم داشت که عکاس فکر کرد سوریه از من پرسید گفتم نه از عکااسی بدش میاد نمیدونسته من عکاس هماهنگ کردم بعد چون اصلا همیشه گارد داشت به مراسم و عرسی هیچ وقت نشد مثل ادم راجب مهریه حرف بزنمیم چند روز قبل عقد که حرف به زور میزدم گفتم یا همه حقامو میدی ولی یک سکه یا ۱۱۴ سکه هی زد بهمسخره بازی و عصبی بودن بعد هم روز عقد چند دقیقه قبل خطبه گفت همون بکی اوکیه گفتم بزن ولی فکر میکردم شوخی میکنه روز اخر لااقل سوپرایزم میکنه اما همون یک سکه ولی همه حق و حقوق شد که بازم اینا مهم نیست ما با هم زنپگی میکنیم ولی باور کنید تو خونه ما فقط صدای تلوزیون میاد اصلا حرفی نداریم بزنیم البته من خیلی ادم شلوغ و بگو بخندیم اونم دقیقا همینه همه دوست دارن جایی برن که اون باشه از بس خش مشرب و بگو بخنده اما تو خونه کلا یکی دیگه است کاملا ساکت اوایل بهش میگفتم چرا حرف نمیزنی جدیدا میگفت چی بگم رفته رفته جای خوابمون هم جدا شده اون تو حال میخوابه من تو اتاق با همه حرف های من هم مخالفت میگنه هرچیز ساده ایی هم که بهش بگم با یه دلیل میخواد ثابت کنه نه این طوری نیست جلو همه هم انقدر به هم تیکه میندازم که محل خنده جمع هایی که میریم شده تیکه هایی که به هم میندازیم و به قابلیتی که داره اینکه تو ۷۰ متر خونه جلو چشماشو کنترل میکنه که شاید تو کل روز دو بار هم نگام نکنه اصلا حرفام ناراحتیام نظراتم براش مهم نیست منم واقعا میخوام جدا شم اما میترسم شاید باورتون نشه هیچ علاقه ایی بهش ندارم دیگه منی که برای اون میخواستم جون بدم میشه راهنمایی کنید