دختری هستم که تا چند روز دیگه میشه هجده ساله و روز اول فروردین امسال به آسمون نگاه کردم ساعت ۶هیچ وقت یادم نمیره هوا بارونی بود و چه آسمون رویایی شده بود و با خودم گفتم ماریا امسال به دو تا از آرزوهات میرسی یکی اینکه دیگه هیچکس حق نداری بهت بگه مریض چون بیمارم و دومی میرم پزشکی شهید بهشتی اما هیچ کدوم نشد ،من تو زندگیم خیلی سختی کشیدم از بچگی فقط درد فیزیکی و احساسی بوده چون مادر زاتی معلولم .همیشه پشت بقیه بودم اما سال کنکور همه پشتمو خالی کردن حتی کادر مدرسه تیزهوشان هر شب یه ساعت گریه میکردم چون هر روز که نمیرفتم مدرسه بچه ها پشت سرم حرف میزدم که ماریا رفته است بیشتر تست بزنه درصورتی که من بیچاره میرفتم فیزیوتراپی که بیماری از بین بره رتبم بد شد چون امسال نتونستم اونجوری که باید بخونم چون همش غصه بیماریمو میخوردم اینکه چه حکمتی داره اما ایمان دارم ایمان دارم یه روزی حتی اگه قرار باشه ده سال دیگه من آنقدر برای آرزوهام تلاش میکنم تا به همشون برسم
بچه ها واقعا قدر سلامتی تون رو بدونید زمانی میتونی منو درک کنی که یه روز دردی که من میکشمو بکشی😭😭
این باشه یادگاری از روزای بد زندگیم✌️