خانما امشب مادرم مهمونی داده کلی مهمون هم داریم پاگشای یه تازه عروس عمه ام هم هست ، غذا ها کشک بادمجون و سوپ و قورمه سبزی و سالاد ماکارونی و فسنجونه ، دسر هم ژله و چیز کیک پختیم ، نفری سه تا سیخ جوجه هم هست واسه کلا بیست نفر ، وقتی سفره رو چیدیم همه اومدن نشستن عمه بزرگم داشت با تلفن حرف میزد تو بالکن بود ، منتظر بودیم اون بیاد شروع کنیم تا اومد یه نگاه خاری به سفره انداخت گفت : فلانی (اسم مامانم) همینو پختی؟ اینو کی بخوره کی نگاه کنه! بعدم خندید گفت این کلا دلش نمیاد غذا بپزه انقدر به دخترش گشنگی داده بچه شده پوست استخوان ما که دیگه غریبه این (منو میگفت منم ۷۰ کیلو ام) ، فقط پول به کاسه بشقاب میده ، بعدم هار هار خندید ، جو انقدر سنگین شده بود هیچکس نفس نمیکشید مامانم داشت پس میفتاد فکر کن جلو تازه عروس اینطوری گفت... بابام قرمز شد فشارش رفته بالا هیچی نخورد ، حالا کلیییی غذا اضافه اومد آخرش ، پسرش خواست مثلا جمعش کنه گفت مامان دیدی زندایی بیچاره چقدر غذا پخته بود اندازه دو هفته اضافه اومد ، عمه ام برگشت گفت نه مامان جان وقتی غذا کم باشه همه حیا میکنن بخورن غذا میمونه
اینو که گفت رنگش پرید داشتیم سفره رو جمع میکردیم یهو مامانم غش کرد بابام بردش بیمارستان پسر عمه ام شروع کرد داد و بیداد میگفت زبونت مثل نیش مار میمونه خوب شد اینطوریش کردی فقط میخوای حال مردمو بد کنی 
منم انقدر گریه کردم دارم میمیرم 😭😭😭